بسْم الله الرحْمن الرحیم نام خداوندى که داناى هر ضمیر و سرمایه هر فقیر است، دلگشاى هر غمگین و بندگشاى هر اسیر است، عاصیان را عذرپذیر، و افتادگان را دستگیر است، در صنع بىنظیر، و در حکم بىمشیر است، در خداوندى بىشبیه، و در پادشاهى بىوزیر است، علیم و خبیر، سمیع و بصیر، قادر و مقتدر و قدیر است:
جمالک فالق البدر المنیر
و ریحک دونه نشر العبیر
و حبک خامر الاحشاء حتى
جرى مجرى السرائر فى الضمیر
اى خداوندى که فلک و ملک را نگارنده تویى، اى عظیمى که از ماه تا ماهى دارنده تویى، اى کریمى که دعا را نیوشنده و جفا را پوشنده تویى، اى لطیفى که عطا را دهنده و خطا را بر دارنده تویى، اى یکتایى که در صفت جلال و جمال پاینده تویى، عاصیان را شوینده و طالبان را جوینده تویى:
بنماى رهى که ره نماینده تویى
بگشاى درى که در گشاینده تویى
زنگار غمان گرفت دل در بر من
بزداى دلم که دل زداینده تویى
الم، تنْزیل الْکتاب لا ریْب فیه منْ رب الْعالمین گفتهاند که رب العزه جل جلاله چون نور فطرت مصطفى بیافرید آن را بحضرت عزت خود بداشت چنانک خود خواست. فبقى بین یدى الله مائة الف عام، و قیل: الفى عام ینظر الیه فى کل یوم سبعین الف نظرة یکسوه فى کل نظرة نورا جدیدا و کرامة جدیدة هزاران سال آن نور فطرت در حضرت خود بداشت و هر روزى هفتاد هزار نظر بنعت منت بوى میکرد هر نظرى را سرى دیگر و رازى دیگر، نواختى و لطفى دیگر، علمى و فهمى دیگر او را حاصل مىآمد، و در آن نظرها با سر فطرت او گفته بودند که عزت قرآن مرتبت دار عصمت تو خواهد بود. آن خبر در فطرت او راسخ گشته بود چون عین طینت او با سر فطرت او باین عالم آوردند، و از درگاه عزت وحى منزل روى بوى آورد، او میگفت ارجو که این تحقیق آن وعد است که مرا آن وقت دادند، رب العالمین تسکین دل وى را و تصدیق اندیشه وى را آیت فرستاد که: الم الف اشارتست بالله، لام اشارت است به جبرئیل، میم اشارت است به محمد میگوید بالهیت من و بقدس جبرئیل و بمجد تو یا محمد که این وحى آن قرآن است که ترا وعده داده بودیم که مرتبت دار نبوت و معجز دولت تو خواهد بود، لا ریْب فیه منْ رب الْعالمین شکى نیست در آن که نامه ماست ببندگان ما، خطاب ماست با دوستان ما، ما را در هر گوشهاى سوختهاى که میسوزد در آرزوى دیدار ما، در هر زاویهاى شوریدهاى که دارد دل در بند مهر ما و زبان در یاد و ذکر ما، نیاز درویشان بر درگاه ما، نهیب مشتاقان بدیدار ما.
شهرى همه بنده و رهیکان دارى
عالم همه پر ز آشنایان دارى
من خود چه کسم چه آید از خدمت من
تو سوخته در جهان فراوان دارى
الله الذی خلق السماوات و الْأرْض و ما بیْنهما الله است که آسمان و زمین آفرید و آنچه میان آسمان و زمین است تا لطف خود فرا خلق نماید، و نعمت خود بر بندگان تمام کند. او جل جلاله هر چه آفرید براى خلق آفرید که خود بىنیاز است، و با بىنیازى کارساز است. جاى دیگر فرمود: خلق لکمْ ما فی الْأرْض جمیعا نعیم دنیا و طیبات رزق که آفرید از بهر مومنان آفرید چنانک فرمود: قلْ هی للذین آمنوا فی الْحیاة الدنْیا کافر که در دنیا روزى میخورد، بطفیل مومن میخورد. آن گه فرمود: خالصة یوْم الْقیامة روز قیامت خالص مر مومن را بود و کافر را یک شربت آب نبود، کما قال الله تعالى: و نادى أصْحاب النار أصْحاب الْجنة أنْ أفیضوا علیْنا من الْماء أوْ مما رزقکم الله قالوا إن الله حرمهما على الْکافرین.
نظیرى دیگر خوان: و سخر لکمْ ما فی السماوات و ما فی الْأرْض جمیعا منْه الله تعالى مسخر گردانید شما را آنچه در آسمان و زمین است. گر آسمان است سقف تو، ور آفتاب است چراغ تو، ور ماه است روشنایى تو، ور ستاره است راه بر تو، ور زمین است قرارگاه و بساط تو، ور حبوب و ثمارست رزق تو، و الْأنْعام خلقها لکمْ طعمه تو، و الْخیْل و الْبغال و الْحمیر مرکب تو، لباسا یواری سوْآتکمْ عورتپوش تو، این همه آفرید از بهر شما تا بدان منفعت گیرید، و خداى را شکر کنید، و شما را آفرید تا او را پرستید و بندگى کنید، کما قال الله تعالى: و ما خلقْت الْجن و الْإنْس إلا لیعْبدون.
الذی أحْسن کل شیْء خلقه و بدأ خلْق الْإنْسان منْ طین. پیرى را مىآید از عزیزان طریقت که این آیت خواندى و گفتى: خلْق الْإنْسان منْ طین و لکن یحبهمْ و یحبونه. خلْق الْإنْسان منْ طین و لکن رضی الله عنْهمْ و رضوا عنْه.
خلْق الْإنْسان منْ طین و لکن فاذْکرونی أذْکرْکمْ. چه زیان دارد این جوهر حرمت را که نهاد وى از گل بوده چون کمال وى در دل نهاده، قیمت او که هست از روى تربیت است نه از روى تربت، شرف او که هست از لطف قدم الهى است نه از رفت قدم بندگى. حق جل جلاله همه عالم بیافرید فلک و ملک، عرش و کرسى، لوح و قلم، بهشت و دوزخ، آسمان و زمین، و باین آفریدهها هیچ نظر مهر و محبت نکرد، رسول بایشان نفرستاد و پیغام بایشان نداد، و چون نوبت بخاکیان رسید که برکشیدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار اسرار، بلطف و کرم خویش ایشان را محل نظر خود کرد، پیغامبران بایشان فرستاد، فرشتگان را رقیبان ایشان کرد، سوز مهر در سینهها نهاد، آتش عشق در دلها افکند، خطوط ایمان بر صفحههاى دلهاشان نبشت که: کتب فی قلوبهم الْإیمان. رقم محبت بر ضمیرهاشان کشید که یحبهم و یحبونه آن سر که او را جل جلاله با آدمیان بود نه با عرش بود نه با کرسى، نه با فلک نه با ملک، زیرا که همه بندگان مجرد بودند و آدمیان هم بندگان بودند و هم دوستان. نحْن أوْلیاوکمْ فی الْحیاة الدنْیا و فی الْآخرة.
قلْ یتوفاکمْ ملک الْموْت الذی وکل بکمْ لو لا غفلة قلوبهم ما احال قبض ارواحهم على ملک الموت فلما غفلوا عن شهود الحقایق خاطبهم على مقدار فهمهم و علق بالاغیار قلوبهم، وکل یخاطبه بما احتمل على قدر قوته و ضعفه. این خطاب بر قدر فهم ارباب رسوم و عادات است که از غفلت راه بحقائق حق نمىبرند و لطائف اسرار ازل مىدرنیابند، لا جرم شربت ایشان بر قدر حوصله ایشان آمد و گرنه از آنجا که حقیقت است و خطاب با جوانمردان طریقت است، ملک الموت خاک بیز مملکت است. در خاک معدن میجوید و در معدن گوهر میجوید. الناس معادن کمعادن الذهب و الفضة. خاک مىبیزد تا تو در خاک چه پروردهاى: یاقوتى، لعلى پیروزهاى، یا نه که نفطى، قیرى، سنگ ریزهاى، کلمه خبیثهاى یا کلمه طیبهاى، خاکى ببیزد، رگى بپیچد، استخوانى بشکند، او را بر آن ودیعت پاک چه دست بود، و با وى چه کار دارد، که نه او نهاد تا او برگیرد. الله یتوفى الْأنْفس حین موْتها.
خیر نساج بیمار بود ملک الموت خواست که جان او بردارد موذن گفت وقت نماز شام که الله اکبر الله اکبر، خیر گفت: یا ملک الموت باش تا فریضه نماز شام بگزارم که این فرمان بر من فوت مىشود و فرمان تو فوت نمىشود، چون نماز بگزارد سر بر سجود نهاد گفت: الهى آن روز که این ودیعت مىنهادى زحمت ملک الموت در میان نبود چه باشد که امروز بىزحمت او بردارى؟:
یا رب ار فانى کنى ما را بتیغ دوستى
مر فرشته مرگ را با ما نباشد هیچ کار
هر که از جام تو روزى شربت شوق تو خورد
چون نماند آن شراب او داند آن رنج خمار
خبر درست است که آدم (ع) روز میثاق در عهد بلى که ذرههاى انبیاء از صلب وى بیرون کردند و بر دیده اشراف وى عرضه کردند عمر داود (ع) اندک دید، گفت بار خدایا از عمر خود چهل سال بوى دادم، رب العزه قبول کرد. پس بآخر عمر چون ملک الموت آمد گفت اى آدم جان تسلیم کن، گفت عمر روش راه است اگر جان تسلیم کنم راه نارفته چون بود. ملک الموت گفت: عمر بدادى لا جرم راه تمام نارفته ماند. آدم گفت رجوع کنم که پدرم و مرا بعمر حاجت است و بىعمر راه نتوان کرد. در خبرست که: «جحد آدم فجحدت ذریته» چون مدت بسر آمد گفت: یا آدم جان تسلیم کن گفت بتو تسلیم نکنم که نه تو نهادهاى تا تو بردارى، آن روز که جلال عزت و نفخْت فیه منْ روحی در قالب ما آمد تو کجا بودى؟ امروز اگر باز میخواهند تو در میانه چه کنى؟ رب العالمین فرمود یا آدم خصومت در باقى کن. یا عزرائیل تو دور شو و زحمت خویش دور دار، اى جان پاک بلطف من آرمیده و بمهر من آسوده. یا أیتها النفْس الْمطْمئنة ارْجعی إلى ربک راضیة مرْضیة